خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

به بوی زلف تو دادم دل شکسته به باد

بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر به فریادم

اگر نه صبر به فریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هر کس روان فرو می‌خواند

سرشک دیده از این روز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست

اگرچه رفت به تلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی

که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه‌ی بام

چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی

ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت

ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم

حدیث باد صبا هست سر به سر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی

به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

بر آستان محبت قدم منه خواجو

که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد