گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای که رای تو در سیاهی شب

نایب شاه گنبد خضر است

از ضمیرت چگونه می خیزد

آب حیوان گر از سیاهی خاست

آفتابی تو روشنت گفتم

بسیاهی پس آرزوت چراست

زان ترا ذره ئی سیاهی نیست

کافتابی و در تو این پیداست

می فرستادمت سیاهی لیک

عقل گفتا مکن که این نه رواست

کس سیاهی بتحفه نفرستد

پیش خورشید خاوری که خطاست

لیک کار تو چون سیه کاریست

بی سیاهی چگونه آید راست

از سیاهی چو رنجه شد طبعت

روشنم شد که علت سود است

نه سیاهی گر آب حیوانست

بمثل ورچه نور دیده ماست

هرچه باید بدیده بفرستم

ور سیاهی دیده ی بیناست

 
 
 
زبان با ترانه
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

شهید بلخی

دانشا! چون دریغم آیی از آنک

بی‌بهایی و لیکن از تو بهاست

بی تو ار خواسته مبادم و گنج

همچنین زاروار با تو رواست

با‌ادب را ادب سپاه بس است

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه