ای که رای تو در سیاهی شب
نایب شاه گنبد خضر است
از ضمیرت چگونه می خیزد
آب حیوان گر از سیاهی خاست
آفتابی تو روشنت گفتم
بسیاهی پس آرزوت چراست
زان ترا ذره ئی سیاهی نیست
کافتابی و در تو این پیداست
می فرستادمت سیاهی لیک
عقل گفتا مکن که این نه رواست
کس سیاهی بتحفه نفرستد
پیش خورشید خاوری که خطاست
لیک کار تو چون سیه کاریست
بی سیاهی چگونه آید راست
از سیاهی چو رنجه شد طبعت
روشنم شد که علت سود است
نه سیاهی گر آب حیوانست
بمثل ورچه نور دیده ماست
هرچه باید بدیده بفرستم
ور سیاهی دیده ی بیناست