چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
شوم مقیم درت بالغدّو و الآصال
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم
که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
کرا وصال میسّر شود که در کویت
مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
نشسته ام مترصّد که از دریچه ی صبح
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی
چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از عشق و longing خود به معشوق سخن میگوید. او میگوید که هیچگونه فرصتی برای ملاقات با محبوبش ندارد و در آرزوی وصال او به انتظار نشسته است. دل او در عشق معشوق مثل پرندهای در قفس است و در هوای او در جستجوی بال و پر است. او امیدوار است که روزی آفتاب وصال بر او بتابد. حتی آتش عشق او از خاکی که در آن قرار دارد نیز شعلهور است. شاعر بیان میکند که در دل خود همیشه عاشق محبوب است و هیچ نیازی به توضیح بیشتر ندارد، زیرا او عمیقاً از حال خود آگاه است.
هوش مصنوعی: زمانی که هیچ فرصتی برای حضور در کنار تو ندارم، به اجبار در آستانهات در صبح و شام ساکن هستم.
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر دل من به دام عشق تو گرفتار شود، چون در آرزوی تو، پرواز سیمرغ را هم از دست میدهد.
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند به وصال تو دست یابد، باید گفت که در کوی تو جایی برای کسی جز نسیم شمال نیست.
هوش مصنوعی: من در انتظار نشستهام که شاید از پنجرهی صبح، آفتاب روز وصال بدرخشد.
هوش مصنوعی: عشق تو هنوز در دل خاک من آتش میزند و شعلهور است، حتی اگر پس از صد سال از کنار من بگذری.
هوش مصنوعی: اگرچه از همنشینی با امثال ما خسته شدی، اما جدایی تو برای من گسست عمیقی در زندگیام به همراه دارد.
هوش مصنوعی: تو در دل خواجو ساکن هستی و میدانی که چه نیازی به بیان حال خود با تو وجود ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسان که تلخی زهر طلب نمیدانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که میطلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
[...]
به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
[...]
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال
مرا ببین که ببینی کمال را بکمال
من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
[...]
همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چو یار من نبود وین حدیث بود محال
من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال
ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت
[...]
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.