گنجور

 
خواجوی کرمانی

دیشب در آمد آن بت مه‌روی شب‌نقاب

بر مه کشید چنبر و در شب فکند تاب

رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند

لعل لبش می و جگر خستگان کباب

بر مشتری کشیده زمشک سیه کمان

بر آفتاب بسته ز ریحان تر طناب

در بر قبای شامی پیروزه‌گون چو ماه

بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب

آتش گرفته آب رخ وی زتاب می

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ

هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب

بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام

وافکنده دانه بر گل سوری ز مشک ناب

می‌زد کلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست

بر من به عشوه گوشهٔ بادامِ نیم‌خواب

از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت؟

گفتم ز غصّه گفت ذهاباً بلا ایاب