گنجور

 
خواجوی کرمانی

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان

کنی بساعد سیمین و پنجه ی مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم بزهد و ورع

که من بساغر و پیمانه گشته ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان

همیشه عفو شود صادر وزبنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

ز روی دوست به حاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو

کند بدیده ی طالب نگاه در مطلوب