گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب

واب رویت برده آب از روی آب

از شکنج زلف و مهر طلعتت

تاب بر خورشید و در خورشید تاب

بینی ار بینی در آب و آینه

آفتاب روی و روی آفتاب

برنیندازی بنای عقل و دین

تاز عارض بر نیندازی نقاب

تشنگان وادی عشقت ز چشم

بر سر آبند و از دل بر سراب

پیکرم در مهر ماه روی تو

گشته چون تار قصب بر ماهتاب

زلف و رخسارت شبستانست و شمع

شکر و بادام تو نقل و شراب

خواب را در دور چشم مست تو

ای دریغ ار دید می یک شب بخواب

بسکه خواجو سیل می بارد ز چشم

خانه صبرش شد از باران خراب