گنجور

 
خواجوی کرمانی

منزل پیر مغان کوی خرابات فناست

آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست

دست در دامن رندان قلندر زده ایم

زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست

هر که در صحبت آن شاخ صنوبر بنشست

همچو باد سحری از سربستان برخاست

پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر

صفت سرو بتقریر کجا آید راست

گر نمی خواست که آرد دل مجنون در قید

لیل آن زلف مسلسل بچه رو می پیراست

هرچه در عالم تحقیق صفاتش خوانند

چو نکو درنگری آینه ی ذات خداست

گرچه صورت نتوان بست که جانرا نقشیست

نقش جانست که در آینه دل پیداست

تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم

زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست

طلب از یار بجز یار نمی باید کرد

حاجت از دوست بجز دوست نمی شاید خواست

آنک نقش رخ خورشید عذاران می بست

چون نظر کرد رخ مهوش خود می آراست

گر تو زان حور پری چهره جدائی خواجو

تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست