گنجور

 
خواجوی کرمانی

بشهریار بگوئید حال این درویش

بشهر یار برید آگهی از این دل ریش

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه

حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

توانگران چو علم بر کنار دجله زنند

مگر دریغ ندارند آبی از درویش

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم

بحکم آنک ز دست تو نوش باشد نیش

بنوک ناوک چشم تو هر که قربان شد

ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش

از آستان تو دوری نکردم اندیشه

چرا که گوش نکردم بعقل دوراندیش

اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه

غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش

بعشوه آهوی روباه باز صیادت

چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را

شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور

به خدمت آمد، نیکو سگال و نیک اندیش

پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال

که: باز گردد پیر و پیاده و درویش؟

قطران تبریزی

رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور

بخدمت آمد نیکو سگال و نیک اندیش

پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال

که باز گردد پیر و پیاده و درویش

مسعود سعد سلمان

نزار و تافته گشتم بسان ساروی تو

مکن بترس ز ایزد ز عاقبت بندیش

چو مته تو شدم در غم تو سرگردان

بسان چوب تو از اسکنه شدم دلریش

همیشه هجران جویی بسان اره خود

[...]

سوزنی سمرقندی

شهاب دین موید که بر سپهر هنر

بنور خاطری از آفتاب و از مه بیش

بآفتاب و به مه آن کند طبیعت تو

که آفتاب بخوامیش و ماهتاب بخویش

عطارد از تو برد بر فلک بغیرت و رشک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه