گنجور

 
افسر کرمانی

روز هنگامه شه ما، صف مژگان سپهش

وآن خم زلف پر از حلقه، کمند و زرهش

ترک آن چشم سیاه مژه اش حاجت نیست

کار صد لشکر خونخوار کند یک نگهش

آن که از ناز نهد پای تکبر بر خاک

غافل است آن که بوّد فرق سران خاک رهش

آن که از دیده او دیده ما گشت سفید،

نور هر دیده بود مردم چشم سیهش

به قیامت نکند میل بهشت و رخ حور

هر که آغوش نگاری بود آرامگهش

غیر ترسم بر افسر هنر خویش کند

فرصت صحبت وی بار خدایا مدهش

 
sunny dark_mode