گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ترسم آن نوش ز لب کم سخنی

در زبانها فتد به بی دهنی

زاهد ار بیند آن دو لعل چو می

ساتکینی کشد برو سه منی

رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد

دیبۀ چین و نافه ختنی

ای که از چهره ماه بر فلکی

وی که از قدّ سرو در چمنی

با چنین چشم و روی و لب که تراست

با گل و نرگس و سمن بزنی

از رخ و غمزه خنجر و سپری

آفتابی تو یا گل و سمنی

چون خرامی بگاه آمد شد

فتنۀ صد هزار مرد و زنی

بی میانی، چرا کمر بندی

تا مرا در غلط همی فکنی

پشت مشک و بنفشه بشکتی

آخر این زلف برکه می شکنی؟

گرچه در زلف تست جای دلم

در میان دل غمین منی

تا بدانی که از لطافت و حسن

هم تو در بند زلف خویشتنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

ای خروس ایچ ندانم چه کسی

نه نکو فعلی و نه پاک تنی

سخت شوریده طریقیست تو را

نه مسلمانی و نه برهمنی

طیلسان داری و در بانگ نماز

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

هر چه موی سپید بینی تو

دست در دامن بهانه زنی

برکنی گوئی این ز سودا بود

من ندانم که را همی شکنی

پنبه زاری شد آن بناگوشت

[...]

مجیرالدین بیلقانی

لشکر شب رسید تن چه زنی؟

حبشی دست یافت بر ختنی

ادیب صابر

چون تو را خوان و کاسه نبود

بیهده کوس مهتری چه زنی

بی مروت تو را منی نرسد

ای منی چند از این منیّ و منی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه