گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم

بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم

پیوند عمر بایدم از دور روزگار

تا شطری از معایب ایّام بشمرم

از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟

چون هر کجا که هست گلیمست همبرم

از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم

پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم

طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل

دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم

زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک

مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم

پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا

نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم

خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده

بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم

رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد

از ضعف چون برآید، آوازی از برم

در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن

در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم

بر اعتماد زر که مباداش تن درست

سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم

تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من

بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم

ترک کلاه نرگس و چین قبای گل

زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم

من سر بآفتاب و فلک در نیاورم

ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم

آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان

گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم

تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب

با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟

گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس

چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم

از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم

وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم

در صفدری چو رایت نصرت مبارزم

در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم

اندر برهنگیست همه اهتزاز من

تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم

خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام

بیمار و تن درست مگر چشم یازرم

مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش

جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم

تا لاجرم سری که همه مغز سروریست

بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم

در ودای العروس سخن آب کس نیافت

در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم

گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا

چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم

آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل

بر طرف تاجگاه دماغست منظرم

در جیب فقر گرچه نهان کند فلک

پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم

نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک

ورد مضاعفم که درست و توانگرم

خورشید فضل را درج اوج از اتفاع

در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم

زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر

کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم

شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم

کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم

سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود

گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم

این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین

کارباب عقل، هیچ ندارند باورم

اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل

کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم

افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز

افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم

ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند

عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم

در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی

بی او بساط گل بپی دیده بسپرم

باریک چون معانی او گشته ام ز غم

وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم

گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب

یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم

دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر

خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم

خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل

زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم

بستان خلد نزهه گه شخص نازلم

بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم

حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است

وز حلّه های معدن عدنست بسترم

تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم

نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم

در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش

پیوسته شادمان بجوار پیمبرم

روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک

همسایه است هر شب خورشید خاورم

لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید

در دست داد شربتی از حوض کوثرم

با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب

بیدرا خفته منتظر صبح محشرم

فردا سلام من بر یاران من رسان

گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم

آنم که دوش تیغ زبان سخنورم

آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم

و امروز با شهامت و مردانگی خویش

چون زن زبون این فلک سبز چادرم

طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم

شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم

از ماه چهره ام قصب السبق برده بود

و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم

بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر

وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم

در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست

قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم

جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر

تا در حضیض مرگ فتادست اخترم

با آن همه لطافت اگر باز ببینم

گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟

کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟

کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟

بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت

در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم

وقتی که گرم گشت تنور محاورات

یاد آورید آن سخنان مخمّرم

بادم زبان برید، که تا بی لقای او

این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟

نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من

مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم

آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش

تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم

ناطق شوند مردم چشمم بمدح او

هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم

با طبعش آب را نکند چشم من محل

با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم

بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام

اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم

دوشیزگان مدحت او را مغمّزند

پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم

با عقل در مفاخره ذات مبارکش

گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم

«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم

شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»

دایم شهاده گویان باشد دهان زر

تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم

آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر

چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم

سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت

خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم

رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام

چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم

زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من

وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم

عالم شبست و شمع شب افروز او منم

وای زمانه گر بوزد باد بر سرم

هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب

بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم

وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست

زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم

بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل

هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم

شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور

زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم

بر خیط باطل آید خورشید نیم روز

لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم

بیت السعادۀ من و دار البوار خصم

مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم

روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح

گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم

از نیزه و سپر بربایند طول و عرض

آنگام عرض تیر دلیران لشکرم

در بندهای خوف، انابیب نیزه ام

رویین دز امید، تجاویف مغفرم

ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک

ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم

ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح

تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم

دشوار نصب عین توان کرد در خیال

این فتحها که گشت ز دولت میسّرم

«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم

حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»

شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش

آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»

زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است

زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم

ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال

خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم