گنجور

 
جامی

پیش ازان دم که قلم نقش کند حرف نخست

داشت طفل دل من لوح وفای تو درست

کار بر خسته دلان همچو قبا تنگ مگیر

گرچه بر قامت تو خلعت حسن آمده چست

اشک خود را ز نظر غرقه به خون می رانم

که چرا چشم من از خاک کف پای تو شست

چند گویی که چو وصلم نشود یافت مجوی

تا مرا تاب و توان هست تو را خواهم جست

نیست در بادیه عشق نظر لیلی را

جز بر آن لاله که با داغ دل مجنون رست

گر کشم بی تو ز بدبختی خود صد سختی

حاش لله که شود رابطه عشق تو سست

گفته ای بی طلب از من مطلب جامی کام

آه و صد آه که مطلوب و طلب هردو ز توست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

شور در شهر فکند آن بت زُنّارپرست

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دریده، قدحِ می در کف

شربت کفر چشیده، عَلَم کفر به دست

شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست

چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست

وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم

پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست

دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا

[...]

خاقانی

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را

گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان

باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست

سید حسن غزنوی

صنما بسته آنم که در این منزل تست

خبری یابم زان زلف شکسته به درست

درد و غمهای تو و عهد وفایت بر ماست

هم به جان تو که هوش و دل و جانم بر تست

دل من نیست شد و سوز تو از سینه نرفت

[...]

ظهیر فاریابی

یار میخواره من دی قدحی باده به دست

با حریفان ز خرابات برون آمد مست

بر در صومعه بنشست و سلامی در داد

سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست

دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه