گنجور

 
جامی

ای فتنه چشم تو جهانی

می کن نظری به ناتوانی

پیوسته به قصد ما ز ابرو

تا گوش کشیده ای کمانی

هر کس برت آورد متاعی

ماییم و همین حقیر جانی

هستم سگکی بر آستانت

خرسند ز تو به استخوانی

سررشته عشق کی توان یافت

نایافته ازان میان نشانی

گر اشک چو در قبولت افتد

در پای تو ریزمش روانی

شد جامی ازان دهان و عارض

صاحب نظری و نکته دانی