ای فتنه چشم تو جهانی
می کن نظری به ناتوانی
پیوسته به قصد ما ز ابرو
تا گوش کشیده ای کمانی
هر کس برت آورد متاعی
ماییم و همین حقیر جانی
هستم سگکی بر آستانت
خرسند ز تو به استخوانی
سررشته عشق کی توان یافت
نایافته ازان میان نشانی
گر اشک چو در قبولت افتد
در پای تو ریزمش روانی
شد جامی ازان دهان و عارض
صاحب نظری و نکته دانی