گنجور

 
جامی

دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی

ای پادشاه حسن خدا را ترحمی

عشاق را ز ناز و تنعم فراغت است

نازی بکن که نیست ازین به تنعمی

آهسته ران سمند خدا را که در رهت

صد سرفتاده بیش بود زیر هر سمی

گر می کنیم ناله ز شوق رخت مرنج

کز شوق گل خوش است ز بلبل ترنمی

جامی به جان رسید ز بس گریه های تلخ

هرگز ندید ازان لب شیرین تبسمی