گنجور

 
جامی

حسن خویش از روی خوبان آشکارا کرده‌ای

پس به چشم عاشقان آن را تماشا کرده‌ای

ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنموده‌ای

شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کرده‌ای

جرعه‌ای از جام عشق خود به خاک افشانده‌ای

ذوفنون عقل را مجنون و شیدا کرده‌ای

گرچه معشوقی لباس عاشقی پوشیده‌ای

آنگه از خود جلوه‌ای بر خود تمنا کرده‌ای

بر رخ از زلف سیه مشکین سلاسل بسته‌ای

عالمی را بسته زنجیر سودا کرده‌ای

موکب حسنت نگنجد در زمین و آسمان

در حریم سینه حیرانم که چون جا کرده‌ای

می‌کنی جامی گم اندر عشق اسم و رسم خویش

آفرین بادا بر این رسمی که پیدا کرده‌ای