گنجور

 
جامی

بازم طفیل خیل سگان نام برده ای

ای من سگ تو گرچه به ناکام برده‌ای

نگشاده دست بهر دعای تو من هنوز

بی موجبی چه دست به دشنام برده ای

می ران سمند ناز که در سرکشی گرو

از خنگ چرخ و توسن ایام برده ای

خودساز پست قدر رقیبان که نیست کس

کآرد فرو خری که تو بر بام برده ای

در لطف تن که هست دو ساعد بر آن گواه

دست از سمن بر آن گل اندام برده ای

ره داده ای به باغ جمالت نسیم را

از جعد خویش و جان من آرام برده ای

جامی سپاس لعل لبش گو که عمرها

فیض کرم ز رشحه آن جام برده ای