گنجور

 
جامی

مگر وزید نسیمی ز سرو سیمبر من

که باز شعله برآورد آتش جگر من

خجسته باد طلوع تو ای سهیل یمانی

که روز گشت به اقبال طلعتت سحر من

لبم ز سوز نفس سوخت دیده از تف گریه

بسوخت آتش عشق تو جمله خشک و تر من

به گریه گفتم ازین در مرا مران به سر خود

به خنده گفت بر این در میا دگر به سر من

ز دیدن تو که محروم مانده ام نه ز دوری ست

که چون پری ز لطافت نهانی از نظر من

ز اشک و چهره به راه تو سیم و زر بکشیدم

که خاک راه تو بهتر ز وجه سیم و زر من

مکن به علم نظر عیب من که در دل جامی

جز این صفت نبود شیوه دگر هنر من