مگر وزید نسیمی ز سرو سیمبر من
که باز شعله برآورد آتش جگر من
خجسته باد طلوع تو ای سهیل یمانی
که روز گشت به اقبال طلعتت سحر من
لبم ز سوز نفس سوخت دیده از تف گریه
بسوخت آتش عشق تو جمله خشک و تر من
به گریه گفتم ازین در مرا مران به سر خود
به خنده گفت بر این در میا دگر به سر من
ز دیدن تو که محروم مانده ام نه ز دوری ست
که چون پری ز لطافت نهانی از نظر من
ز اشک و چهره به راه تو سیم و زر بکشیدم
که خاک راه تو بهتر ز وجه سیم و زر من
مکن به علم نظر عیب من که در دل جامی
جز این صفت نبود شیوه دگر هنر من