گنجور

 
جامی

پرده ز رخ برفکن جامه جان چاک کن

طرفه کله برشکن تاج سران خاک کن

خار و خس کوی دوست به ز گل است ای رفیق

نخل سر خاک من زان خس و خاشاک کن

در خور صید تو نیست این تن چون موی من

لیک اگر نگسلد رشته فتراک کن

ناله و فریاد من نیست ز سوز جگر

یا دهنم را بدوز یا جگرم چاک کن

بر سر بالینم آ همچو رفیقان دمی

حال دلم بازپرس اشک رخم پاک کن

مردم بی درد را ذوق جفای تو نیست

هر چه کنی بعد ازین بر من غمناک کن

جامی سرگشته را کشته شدن آرزوست

تیغ به خونریزیش غمزه بی باک کن