گنجور

 
جامی

ای به رخت هر نفس مهر دل ما فزون

وجهک «شمس الضحی » نحن له عابدون

ابرو و قد خوشت صورت «نون والقلم »

نقش خط دلکشت معنی «ما یسطرون »

خامه ابداع را چون الف قامتت

نامده یک حرف خوش بر ورق کاف و نون

کس حرکت با سکون جمع ندیده ست ازان

با حرکات خوشت رفت ز جانم سکون

کوهکن از بیستون ساخت به صنعت ز سنگ

من شدم ای سنگدل کوه بلا را ستون

حاصل بی حاصلان چیست جدا از درت

جانی و صد گونه درد چشمی و صد قطره خون

در ز صدف دور ماند شهر گهر از کان جدا

حسرت لعلت نرفت از دل جامی برون