گنجور

 
جامی

کنا شئون ذاتک فی وحدة البطون

صرنا سواک حیث تقلبت فی الشئون

یک جلوه کرد حسن تو بیرون فکند عکس

هر نقش دلربا که نهان بود در درون

ما را ز ذات و فعل و صفت هیچ بهره نیست

جز آنکه تو به صورت ما آمدی برون

ساقی بیا و باده بی چند و چون بیار

از بزمگاه عشق مبرا ز چند و چون

بازم رهان ز خویش که در کارگاه عشق

کاری نکرد مصلحت عقل ذوفنون

مطرب بساز پرده که عشق آشکار کرد

رازی که زیر پرده نهان بود تاکنون

جامی نشان ز منزل مقصود می دهد

ای سالکان راه طلب این تذهبون