گنجور

 
جامی

حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن جانان

که نبود بوی جانان جز نصیب پاکدامانان

پر از لاله ست صحرا داغ هجران دیده ای گویی

گذشته ست آن طرف از دیده ها خون دل افشانان

تو خوش زی ای به بزم وصل در سر ساغر عشرت

که من هم سرخوشم بیرون در از سنگ دربانان

به دل پیکان او ناآمده دل می رود پیشش

بلی شرط مروت باشد استقبال مهمانان

به فکر آن دهان دل را چه سان آرم ز زلف او

نیاید شیوه جمعیت از خاطر پریشانان

کله کج کرده دامن بر زده می آید آن کافر

خدایا دور دار آن آفت دین از مسلمانان

به دستی می به دستی دست وی جامی چه خوش باشد

به پای سرو و گل گشتن قدح نوشان غزل خوانان