گنجور

 
جامی

زهی ابرویت قبله پاک دینان

به ناز تو خوش خاطر نازنینان

چه پنهان فتاده ست راز میانت

که گم شد در او فکر باریک بینان

فسونهای آن چشم جادو چه گویم

کزو بسته شد نطق سحرآفرینان

تو را دل خوش از حشمت خوبرویی

چه دانی غم و درد اندوهگینان

چو نعل سمندت به ره گاه سجده

نشان مانده از ابروی مه جبینان

تویی خرمن حسن و هستند بر تو

نظر دوخته هر طرف خوشه چینان

شد از عشق رسوای هر کوی جامی

ازان رفت در سلک عزلت نشینان