گنجور

 
جامی

هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم

لیک با خود بس نمی آیم ندانم چون کنم

بوالعجب کاری که خلقی در پی درمان من

من به فکر آنکه هر دم درد خویش افزون کنم

گر نهم گریان سر اندر کوه بی لعل لبش

سنگها را چشمه سازم چشمه ها را خون کنم

نقش بندم سوی او صد نامه مضمون سوز و درد

اشک خونین را به رخ عنوان آن مضمون کنم

جای تکبیر و دعا خواهم ز لیلی قصه خواند

ناگه ار روزی گذر بر تربت مجنون کنم

خلق را بر مجمر غم دل بسوزانم چو عود

ناله در چنگ فراقش گر بدین قانون کنم

کشته شد جامی ز هجر افسانه وصلش چه سود

مرغ بسمل کی زید صدبار اگر افسون کنم