گنجور

 
جامی

من که با یاد رخت آن آستان مسکن کنم

کی به عمر خویشتن یاد گل و گلشن کنم

دیده روشن می شود از صورت زیبای تو

ور کسی انکار این معنی کند روشن کنم

غمزه شوخت به خونریزم کشد تیغ جفا

با خیالت نیم شب گر دست در گردن کنم

بس که لاف بندگی زد سرو پیش قامتت

راستی هر جا رسم آزادی سوسن کنم

آنچه زاهد می کند در خانقه شام و صباح

والله از میخانه ام رانند اگر آن من کنم

جان چه آرم پیش گنجشکی که از بامش پرد

مرغ شاخ سدره را چون دانه از ارزن کنم

صحبت یار و اوان عیش و ایام بهار

از خرد نبود که اکنون ترک می خوردن کنم

کی برد همسایه را جامی شبان تیره خواب

بس که از داغ جدایی ناله و شیون کنم