گنجور

 
جامی

جدا ز لاله رخ خود بهار را چه کنم

هزار داغ به دل لاله زار را چه کنم

ز خون دیده کنارم پر است بی لب یار

کنار کشت و لب جویبار را چه کنم

گرفتم آنکه کنم دیده را به گل مشغول

درون جان و دل این خار خار را چه کنم

به طوف باغ غم روز را برم بیرون

بلا و محنت شبهای تار را چه کنم

غباری از ره آن مشکبو غزال رسید

به جز عبیر کفن آن غبار را چه کنم

شکاف سینه توانم که بندم از مرهم

تراوش مژه اشکبار را چه کنم

ملولم از دو جهان بی جمال او جامی

چو یار نیست به دست این دیار را چه کنم