گنجور

 
جامی

روی تو غایب از نظر گل را تماشا چون کنم

چون لاله داغم بر جگر گلگشت صحرا چون کنم

مثل تو جویم هر زمان تا باشدم آرام جان

بی مثل بودی در جهان مثل تو پیدا چون کنم

گیرم به لب مهری نهم کز ناله و افغان رهم

دل را صبوری چون دهم جان را شکیبا چون کنم

نی بی تو برگ زیستن نی مرگ من در دست من

اکنون به کار خویشتن حیرانم آیا چون کنم

حاشا که من غیر تو را سازم درون سینه جا

خود گو به جای آشنا بیگانه را جا چون کنم

تن را دوا کردم طلب آسوده شد از تاب تب

دارم به دل داغی عجب آن را مداوا چون کنم

گویند جامی دمبدم بیرون مده از دیده نم

زین گونه کز طوفان غم شد دیده دریا چون کنم