گنجور

 
جامی

من دلخسته هر دم بهر آن نازک بدن میرم

گه از رنگ قبا گاهی ز بوی پیرهن میرم

چو سایه از سرم برداشت آن سرو روان باری

روم بر یاد او در سایه سرو چمن میرم

شهید عشق را جز من کسی ماتم نمی دارد

که خواهد ماتم من داشتن روزی که من میرم

گر از پیراهنش یک رشته پیوند کفن بینم

زنم پیراهن جان چاک و از ذوق کفن میرم

چنین کز تیشه غم سینه ام صد پاره شد آخر

ازان شیرین دهان با درد و داغ کوهکن میرم

رو ای همدم تو در بزم طرب با دوستان خوش زی

مرا بگذار تا تنها درین بیت الحزن میرم

یکی دم نگسلد جامی دلم زان شوخ عاشق کش

عجب گر با چنین دل من به مرگ خویشتن میرم