گنجور

 
جامی

گهر کز وصف آن لبهای شکرخند می ریزم

نه گوهر بلکه شکر می فشانم قند می ریزم

دلم دریای خون آمد به رویش چشمم آن کشتی

کش از ته می تراود خون دل هر چند می ریزم

نمی آید چو تو هر چند کاندر قالب فکرت

ز جان مانند تو صد شکل بی مانند می ریزم

همه خوبان مرا فرزند و من آن مهربان پیرم

که نقد دین و دل در پای هر فرزند می ریزم

به خون پیوند یابد هر چه برد چون تو ببریدی

ز دل خون بهر محکم کردن پیوند می ریزم

مده درد سرم ای پندگو کز آب و خاک من

گیاه عشق می خیزد چو تخم پند می ریزم

چو نخل خامه جنبش یافت دستی پیش کن جامی

که نزل خوان مشتاقان حاجتمند می ریزم