گنجور

 
جامی

ای دل ز دست برده به مشکین خط خودم

یکبار یاد کن به دو انگشت کاغذم

جمعیت من از تو مثنی شود اگر

روزی کنی عزیز به یک لفظ مفردم

گردم به سر چو خامه جهان را ز دست تو

گر خط دلکش تو نسازد مقیدم

تشدیدوار اگر چه نهی اره ام به فرق

یابی در اتحاد چو حرف مشددم

شستم کتاب عشق به تدبیر عقل و باز

خط تو می برد به سر درس ابجدم

دل از ره خیال زند نقب اگر چه بخت

دیوار کرد سوی تو راه شد آمدم

جامی به عیش کوش که این شیوه قدیم

تجدید یافت از سخنان مجددم