گنجور

 
جامی

دوشم آورد از چمن باد صبا پیغام گل

گفت منشین بی قدح چون لاله در ایام گل

عشرت امروز با فردا مینداز ای حریف

نیست چندان فرصتی زآغاز تا انجام گل

نعره مستانه دارد همچو ما بلبل ولی

ما ز جام گلرخی مستیم و او از جام گل

تنگ شد بی آن گل اندام قباپوشم چمن

چون قبای غنچه دیدم تنگ بر اندام گل

در تمایل شاخ گل زان مست یادم می دهد

وه که برد آرام من آن شاخ بی آرام گل

حرص نرگس بین که با آن سیم و زر چون دوخته ست

روز و شب چشم طمع بر سفره انعام گل

وام شد در دور گل جامی بهای نقل و می

دلق زهد اکنون گرو کن در ادای وام گل