گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش

لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش

کی بعمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ

گوشه چشمی که افتد ناگهان سوی منش

آمد آن کافر برون شمیر بسته دی سوار

ای بسا خون مسلمانان که شد در گردنش

خواستم گویم لباس از برگ گل می بایدش

باز ترسیدم که آزارد ازان نازک تنش

هر گهش بینم قبا پوشده بیهوش اوفتم

وای من روزی که بینم با ته پیراهنش

ای صبا با او حدیث شعله آهم بگوی

تا شود سوز درون دردمندان روشنش

شاید آن بدخو کند رحمی خدا را ای اجل

ریز خون جامی و بر خاک آن کوی افکنش