گنجور

 
جامی

حلقه زر تا به گوشت جای کرد ای سیمبر

قامتم چون حلقه شد زین رشک و رخسارم چو زر

بست زرین حلقه ات راه خلاص از هر طرف

بر دل من چون برد مسکین از آنجا ره بدر

آن چنان از حلقه نبود گوش تو هرگز تهی

از خیالش نیست خالی چشم ارباب نظر

زر گرفت از پختگی پیش بناگوش تو گوش

سیم گو خامی مکن زین بیش و لاف از حد مبر

تا تو را زر دیده ام از حلقه بر بالای سیم

سیم بر بالای زر ریزم مدام از چشم تر

داغ بر ران سگان از حلقه باشد رسم و تو

می نهی از حلقه های خویش داغم بر جگر

نظم جامی را به وصف حلقه خود گوش کن

گرچه نبود در خور آن حلقه زر این گهر