گنجور

 
جامی

خطت قوت ازان لعل خندان کشید

خضر چاشنی ز آب حیوان کشید

به خونم نوشته ست فرمان لبت

نخواهم سر از خط فرمان کشید

نیارست چشم دلم از تو دوخت

اجل کز تنم رشته جان کشید

پی مقدم تو ز سبزه صبا

بساط زمرد به بستان کشید

نه لاله ست آن بلکه خونین دلی

به دل بهر تو داغ پنهان کشید

نه غنچه ست بر گلبن آن بلکه گل

ز شرم تو رو در گریبان کشید

همین حاصل جامی از سیر بس

که در میکده پا به دامان کشید