گنجور

 
جامی

رخت ز غالیه خط گرد آفتاب کشید

خطت ز سنبل تر بر سمن نقاب کشید

مصور ازل ابروی دلگشای تو خواست

ز مشک ناب هلالی بر آفتاب کشید

سگ تو خواست برای قلاده عقد گهر

به رشته مژه چشمم در خوشاب کشید

پلاس میکده زاهد ز دلق پشمین ساخت

بساط زرق به پای خم شراب کشید

شبی خیال تو دامن کشان ز ما نگذشت

کزین دو دیده نه دامن به خون ناب کشید

ز خواب ناز چو بگشاد دیده نرگس مست

چه نازها که ازان چشم نیم خواب کشید

ز درد هجر عذابی ست ناله رحمی کن

که در فراق تو جامی بسی عذاب کشید