گنجور

 
جامی

دل با خیال آن لب میگون ز دست شد

ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد

نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار

برخاست باز و فتنه اهل نشست شد

از طرف باغ ناله بلبل نمی رسد

مسکین مگر به دام گلی پای بست شد

آن بت نمود عکس رخ خود در آینه

من بت پرست گشتم و او خودپرست شد

بگذر دلا به فکر دهانش ز بود خویش

چون نیستی ست عاقبت هر چه هست شد

از تاج سلطنت سر ما گر نشد بلند

این بس که زیر پای تو چون خاک پست شد

جامی شکست شیشه تقوی و کار او

در عاشقی درست همه زان شکست شد