گنجور

 
جامی

ز طاق ابروی تو پشت طاقتم خم شد

سرشک سرخ ز لعل توام دمادم شد

به وقت گریه ام ای دل به خون مدد فرمای

که بس که دیده من اشک ریخت بی نم شد

قدم چو حلقه خاتم خمیده بود ز غم

عقیق اشک به رویم نگین خاتم شد

هزار زخم کهن بود در دلم ز بتان

شکاف تیغ تو آن را به جای مرهم شد

ز بیم خوی تو سوی تو نگذرم بسیار

نه آنکه شوق لقای تو در دلم کم شد

سری به راه توام مانده بود ناشده خاک

بشارتی به رقیبان بده که آن هم شد

ز راه زهد و سلامت قدم بکش جامی

چو طور عشق و ملامت تو را مسلم شد