گنجور

 
جامی

چون برید از تن رگ جان آه دل آهسته شد

چنگ افتاد از نوا چون تار ازو بگسسته شد

بی رخ جانان تماشای جهان لطفی نداشت

آبروی این کهن باغ آن گل نورسته شد

بس که چشمم ریخت در هجر رخت باران شوق

عاقبت از لوح دل نقش صبوری شسته شد

شد فگار از رشک حسد را دل و جان کز چه رو

زخم تیغت مرهم ریش من دلخسته شد

گه گهی دل جانب محراب ها می داشت میل

تا نمودی آن دو ابرو میل دل پیوسته شد

تا ز جعد مشکبو پیش دو رخ بستی نقاب

بر رخ جامی در اقبال و دولت بسته شد