گنجور

 
جامی

دلم از حلقه زلف تو شد بند

ز من مگسل که محکم گشت پیوند

بر آن لب خالها بس خط میفزای

بلا بر جان من زین بیش مپسند

چه سود از پندگویان بیدلی را

که گیرد عالمی از حال او پند

به خدمتگاری سرو بلندت

میان صد جا گره بسته نی قند

ز بنده لاف عشقت گر گناه است

گناه از بنده و عفو از خداوند

ز دست من کشی هر دم سر زلف

ز پای افتادم ای جان سرکشی چند

ز سگ کمتر نهی مقدار جامی

ولی هست او بدین مقدار خرسند