گنجور

 
جامی

ای بی لب توام به دهان قند ناب تلخ

در کام جام بی لب لعلت شراب تلخ

زان دم که دهر زهر فراق توام چشاند

شد در مذاق عیش مرا خورد و خواب تلخ

از دل که سوخت ز آتش غم چاشنی مگیر

ترسم که آیدت به دهان این کباب تلخ

شیرین مکن به نقل دهانم چو می دهی

کز دست چون تویی نبود زهر ناب تلخ

کردم سؤال بوسه به شیرینی از لبت

نبود طریق لطف که گویی جواب تلخ

رویت گل است و گریه تلخم ازو گلاب

هرگز گلی نداد بدینسان گلاب تلخ

می باید از عتاب تو جامی حلاوتی

آری نیاید از لب شیرین عتاب تلخ