گنجور

 
جامی

رخش همت تند و ملک فقر را میدان فراخ

نیست از شرط ره آسودن درین فرسوده کاخ

شبوه نازکدلان نبود سلوک راه فقر

سخت دشوار است بار شیشه و ره سنگلاخ

نیست ممکن ترک فقر از من که در عهد ازل

بسته ام با فقر عهدی مستحیل الانفساخ

بهر آوازی ز کوس فقر یا آوازه ای

گوش جان دارد دلم بر روزن کاخ صماخ

هر چه داری چون شکوفه برفشان زیرا که سنگ

بهر میوه می خورد از دست مشتی سفله شاخ

هر دم از عمر گرامی هست گنجی بی بدل

می رود گنجی چنین هر لحظه بر باد آخ آخ

تنگنای شهر صورت نیست جامی جای تو

سوی معنی رو که هست آن ملک را میدان فراخ