گنجور

 
جامی

دل رخت را ز روشنی مه گفت

سخنی روشن و موجه گفت

هر که دریافت نکته دهنت

عقلش از سر غیب آگه گفت

پیش قد بلند تو طوبی

سخن سدره گفت و کوته گفت

گوشه ابروی تو را شب عید

هر که دید الهلال والله گفت

وعده یک بوسه بود و ده دشنام

لبت آن یک نداد وین ده گفت

نیست مشتاق کعبه صوفی شهر

سخن کعبه گر نه در ره گفت

دوش جامی حدیث زلف و رخت

ز اول شام تا سحرگه گفت