گنجور

 
جامی

درمانده ای به حکم قضا از بلا گریخت

زد طعنه جاهلی که فلان از قضا گریخت

چون از قضا گریز تواند کسی که بود

دست قضا عنان کش او هر کجا گریخت

بس اهل معرفت که ز بیگانه آفتی

احساس کرد و در کنف آشنا گریخت

گر نیست از سبب به سبب التجا روا

خیر بشر ز مکه به یثرب چرا گریخت

اسباب چون مظاهر فعل مسبب اند

هر کس گریخت هم ز خدا در خدا گریخت

ای پیر می فروش که رو در در تو کرد

هر کس که از کدورت خود در صفا گریخت

جامی گریخت در تو ز عجب و ریای خویش

زان عجب هم که در تو ز عجب و ریا گریخت