گنجور

 
جامی

هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است

پیش اهل دل دلیل دامن پاک من است

دمبدم ای غنچه رعنا مخند از گریه ام

کین چمن را آب و رنگ از چشم نمناک من است

عشق تو نگرفت بالا تا دل و جانم نسوخت

آری این آتش بلند از خار و خاشاک من است

چاشنی شربت مرگم رهاند از داغ هجر

آنچه در کام کسان زهر است تریاک من است

شد تنم فرسوده زیر سنگ بیداد بتان

کشته عشقم من و این سنگها خاک من است

ترک مرهم گو طبیبا کین جراحت بر دلم

یادگار از ناوک بدخوی بی باک من است

گفتمش بردی ز جامی دل به زلف خویش بند

گفت هر صیدی کجا لایق به فتراک من است