گنجور

 
جامی

غرض از چاشنی عشق توام درد و غم است

ورنه زیر فلک اسباب تنعم چه کم است

هست بر مایده حسن بسی نعمت و ناز

قوت عاشق ز میان همه رنج و الم است

می زیم شاد دمی با تو دمی با یادت

حاصل عمر گرانمایه همین یک دو دم است

وعده لطف و کرم را مکن ای دوست خلاف

کز کریمان نسزد آنچه خلاف کرم است

قد من گر ز غم عشق تو خم شد چه عجب

بار عشق است کزان قامت افلاک خم است

پاکبازان همه در میکده محرم گشتند

غیر جامی که به تقوی و ورع متهم است

خوش بود دولت وصل تو چه بسیار و چه کم

سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است