گنجور

 
جامی

گفتمش ای سخت دل عهد تو سست است از نخست

گفت تا کی گوییم در روی چندین سخت و سست

گفتمش در عاشقی ما رند و بی باکیم و مست

گفت در عاشق کشی ما نیز چالاکیم و چست

گفتمش در خاک محنت دانه می پاشم ز اشک

گفت ازین تخم و زمین جز سبزه حسرت نرست

گفتمش عمری ست می جویم ز لعلت کام دل

گفت عاشق نیست آن کز دوست کام خویش جست

گفتمش گل را به باغ این سرخرویی از کجاست

گفت کز خون دل غنچه ز رشکم چهره شست

گفتمش سررشته ای خواهم به کف سویت گشاد

گفت این سررشته گر اهل دلی در دست توست

گفتم از سنگ جفایت خاطر جامی شکست

گفت چون بر شیشه آید سنگ کی ماند درست