گنجور

 
جامی

گر آن بی وفا عهد یاری شکست

خدا یار او باد هر جا که هست

نه زین شهر بار سفر بست و رفت

که از کوی مهر و وفا رخت بست

میفشان سرشک از مژه دمبدم

که شد خانه تن ازین سیل پست

مزن بر دلم زخم و مرهم بنه

که پیوند نتوان چو شیشه شکست

مکن غمزه تعلیم چشمان شوخ

مده تیغ در دست هندوی مست

ز نوشین لبت سبزه خط دمید

خضر بر لب آب حیوان نشست

مبین لعل میگونش ای پارسا

که جامی ازان جام شد می پرست