گنجور

 
جلال عضد

باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز

می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز

در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر

عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز

رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن

ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز

گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس

جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز

من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا

گرچه جانم سوختی آسایش جانی هنوز

دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند

از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز

گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست

نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز

سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی

از تکبّر بنده خویشم نمی‌خوانی هنوز

سرّ عشقت را جلال از خلق می‌دارد نهان

همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز